چندماه پیش یکی از معلمای مدرسمون اقاش به رحمت خدا رفت .من خیلی دلم میخواست تو مراسم دفن کردنش باشم ولی خوب نشد اما یکی از دوسام که اون جا بود میگفت وقتی داشن دفنش میکردن دخترش که 6سالشه داد زد گفت:نه نه پدرمو اینجا دفن نکنید اینجا تنهاست. سردش میشه.بیارینش تو باغچه ی خونمون دفنش کنید.نمیدونید این جمله چه قدر بدبود هر کی اونجا بود تا چند هفته افسردگی گرفته بود حالا خوب شد که من نرفتماااا.
می خوام الان یه دعا کنم:خدا جون ازت خواهش میکنم هیچ وقت عزیزترین ادمای زندگی یه بچه رو ازش نگیر.نگیر که گناه دارن .نگیر که این طوری چنان غمی تو وجود این بچه میندازی که هیچ وقت تمام نمیشه و همیشه باهاشونو .همیشه یه بغزی تو گلوشونه که نه میره یعنی نه کسی میتونه از بین ببرتش نه خودش از بین میره.یه غمی که همیشه باعث میشه هر خندشون پشش یه دنیا تلخی باشه.وهر وقت عزیزای دیگرانو میبینه یه دنیا رو سرش خراب شه.و هیچ وقت هیچ کس نمیتونه این جای خالی رو واشون پر کنه.خداجونم ازت خواهش میکنم:)
امروز اومدم تو وبلاگم چنان شرمنده یکی شدم که نگو شرمنده شدم .خدا ببخشه .کارم اشتباه بود خیلی.
من هنوز نفهمیدم که بعضی ادما ارزش خیلی چیزارو ندارن.حتی ارزش نگران شدن واسشون:)))))))
الان دیگه فهمیدم:)
خوب توی زنگی دوطرف ماجراوجودداره که یک طرف خودتی و طرف مقابل تو اون.خودت که کارت معلومه تلاش و جنگیدن واسه ارزوها و رویاها و ایده الات و دعا کردن که به خوب ها برسی و خدا که کارش...
میگن کار خدا خیلی سخته.........از یک طرف بندش دعا میکنه که به خواستش برسه.........
ازیک طرف مصلحت حکم میکنه که به ان نرسه.....
حالا وسط گیر میکنه که ایا اجابت کنه یا نه........البته این چیزاییه که خیلی ها میگن نه من.....
راسش من خودم موندم.....نمیدونم چه چیزی درست و چه چیزی نادرسته.....
من حتی سر دعا کردنمم میمونم....میمونم اصرار کنم یانه.....خودم توی خودم....توی کارخدا.....
توی همه چیز موندم.....تومصلحت خدا موندم....نمیدونم چرا اصلا مصلحتشو درک نمیکنم.ای کاش هردفه قبل هر کاری که واسم میکنه مصلحتشو بهم بگه:)